توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .

 

او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .

 

میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.

 

یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من

 

و گفت: داداشی و زد زیر گریه...

 

من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه

 

ولی اون توجه نمیکرد...

 

جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد .

 

او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم.

 

توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود.

 

خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:

 

داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه

 

ولی اون توجه نمیکرد...........................................................

 

الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود...

 

داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد

 

داخل دفتر نوشته شده بود:

 

(( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه

 

ولی تو توجه نمیکردی....))